خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: هفته دفاع مقدس امسال را با پرونده «منوچهر محققی؛ شبحسوار دلاور» همراه کردیم؛ پروندهای درباره منوچهر محققی خلبان فانتوم افچهار که مانند محمود اسکندری با وجود ایثارگری و سلحشوریهای متحیرکنندهاش، در خور فداکاریهایش قدر ندید. اولینقدم در پرونده منوچهر محققی، برگزاری میزگردی با حضور سهتن از همرزمان او بود که تا بهحال ۳ گزارش از اینمیزگرد منتشر کردهایم.
چهارمینقسمت گزارش اینمیزگرد درباره ایثارگران غریب و قدرنادیدهای است که با وجود اخراج یا تصفیه، با شروع جنگ به گردانهای پروازی بازگشته و تا شهادت به ماموریت رفتند. ذکر دلاوریهای اینپهلوانان مسلمان ایرانی همچنین به اینجا رسید که پس از جنگ هم با وجود نامهربانیها و سختیها، پشت ایران را خالی نکردند و یا پشت میز خود نشستند تا سختیها کمر نیروی هوایی و ارتش را خم کند. نمونه بارز اینمساله منوچهر محققی است که با وجود پست و مقامی که داشت، هم به پرواز جنگی میرفت و هم برای تعمیر دوربین فیلمبرداری یکی از فانتومهای شناسایی، سختیهای مختلفی را به جان خرید. اما خانواده چنین قهرمانی به روایت دوستانش، هنوز در یکخانه اجارهای زندگی میکنند.
گزارشهای سهقسمت پیشین اول اینمیزگرد در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه هستند:
* «ششماه اول جنگ را نیروی هوایی اداره کرد / همه شهدا شاخص هستند»
* «محققی با وجود اتفاقات تلخ و شرایط جنگ روحیه پایگاه ششم بود / روایت کوبیدن تلمبهخانه عینالضالع»
* «نگرانی منوچهر محققی درباره حقالناس و بیتالمال / آمریکا با تاپگان جوانان را جذب خلبانی میکرد»
در ادامه مشروح چهارمینقسمت میزگرد منوچهر محققی را با حضور امیران خلبان فریدون صمدی، علیاکبر زمانی و محمد غلامحسینی میخوانیم:
صمدی: ببین جناب وفایی، پیش از شروع جنگ خیلیها را کنار گذاشته بودند. اگر بخواهی میتوانم اسم ببرم.
* بله. بفرمایید!
صمدی: مثلاً امیر بیدگلی راد. این را به زندان بردند. وقتی برگشت با لباس شخصی به مهرآباد آمد و بالاترین ماموریت عکاسی و شناسایی را انجام داد. یا منصور ناصری. انشاالله که من را ببخشد اسمش را میبرم. نمیدانم چه اسمی رویش بگذارم؟ پاک یا تعدیل نیرو! او هم رفته بود بیرون. ولی برگشت و همانی است که از کاخ صدام عکس گرفت. فری (فریدون) ذوالفقاری یا دیگران هم...
غلامحسینی: غفور جدی.
زمانی: غفور جدی را من شاهد بودم...
صمدی: برای اطلاعتان بگویم که غفور جدی هم در مهرآباد شاگرد من بود، هم گردان ۷۱ و هم زمان جنگ رفت و پرواز کرد تا شهید شد. او را هم پاکسازی کرده بودند. نمیدانم چه بگویم؟
زمانی: تصفیهاش کرده بودند.
* برای مرحوم محققی هم این اتفاق افتاد؟
زمانی: نه. ایشان را پاکسازی نکردند.
صمدی: برای اینکه گرفتاری دیگری داشت. (غفور) جدی افسر امنیت پرواز بود و خیلی هم در کارش جدی بود. وقتی میخواست تسویه حساب کند، آمد پیش من و گفت: «استاد، گًلِم که گِتدیم اردبیلهَ!» گفت میخواهم به شهر بروم یک کامیون بگیرم وسایل خانهام را منتقل کنم. گفتم «مگر من مردهام تا شهر بروی؟» گفتم یک کامیون به او بدهند تا وسایلش را بار کند. اینماجرا برای همانروزی است که اولین بمبها به پایگاههای ایران خوردند. وقتی اولین بمب خورد، چمدانش را زمین گذاشت و به خانوادهاش گفت: «سَن گِت اِوَه!» (تو برو خونه!)
زمانی: من این را ناظر بودم.
دیدم ممد آنجا ناراحت است. میگفت «من برای اینروزها بودم! برای اینشرایط تربیت شده بودم! آموزش دیده بودم که بجنگم! دارند من را بیرون میکنند!» گفتم «ممد کاری ندارد که! فکوری هست!» خدا عمر تیمسار ریاحی را زیاد کند. هنوز هست. به این (قهستانی) میگفت «پسرم!» خلاصه گفتم «به فکوری که تو را میشناسد زنگ بزن کار را درست کند!» اینطور بود که برگشت. [خطاب به زمانی] اکبر تو بگو ماموریت چندم بود که شهید شد؟ صمدی: روحش شاد! یکروز دیدم غفور دارد میرود و دو شیشه دستش است. گفتم غفور اینها چیست؟ گفت این دیژل و این ماژل است. گفتم دیژل و ماژل دیگر چیست؟ نگو این از بس حرص خورده، زخم معده گرفته!
زمانی: (میخندد) دیژل و ماژل!
صمدی: ترک اردبیلی بود و حسابی حرص میخورد. زخم معده داشت و این داروها را میخورد تا به پرواز برود. وقتی میخواست پرواز کند، چون قبلاً تصویه شده بود، لباس پرواز نداشت. بچهها به او لباس پرواز دادند. چنگیز سپهر هم همینطور بود.
* واقعاً روحیه عجیبی داشتهاند! ما را در محل کارمان کمی اذیت کنند، استعفا میدهیم میرویم. کمی هم که شرایط سختتر شود کلاً از مملکت میرویم. ولی اینخلبانها!
صمدی: حالا هی حرف توی حرف میآید. شما اسم محمد قهستانی را شنیدهای؟
* بله.
صمدی: او هم مورد لطف قرار گرفته بود! حالا چرا نمیدانم! فردی با اخلاق و در پرواز تاپ!
زمانی: یک! واقعاً یک بود!
صمدی: یکبار که آمده بودم به زن و بچهام سر بزنم، او را دیدم. یکپیتزافروشی بود که هر وقت میآمدم، بچهها را میبردم آنجا. شغلم این بود که دست اون دو بچه را بگیرم ببرمشان پیترا! دیدم ممد هم با خانم و بچههایش آمده است. سلام و علیکی کردیم و با لطفی که داشت، به ما احترام استادی گذاشت. دیدم ممد آنجا ناراحت است. میگفت «من برای اینروزها بودم! برای اینشرایط تربیت شده بودم! آموزش دیده بودم که بجنگم! دارند من را بیرون میکنند!» گفتم «ممد کاری ندارد که! فکوری هست!» خدا عمر تیمسار ریاحی را زیاد کند. هنوز هست. به این (قهستانی) میگفت «پسرم!» خلاصه گفتم «به فکوری که تو را میشناسد زنگ بزن کار را درست کند!» اینطور بود که برگشت. [خطاب به زمانی] اکبر تو بگو ماموریت چندم بود که شهید شد؟
زمانی: والا دقیق خاطرم نیست...
* اوایل جنگ بود...
غلامحسینی: با (عبدالرضا) کوپال بود که شهید شد. با هم بودند.
صمدی: این که شما میگویی، دقیقاً داری به اینآدمها اشاره میکنی. اگر عشق و علاقه نباشد که برنمیگردد برود جنگند و شهید شود. من را هم برای مدت کوتاهی کنار گذاشتند. همان ماجرای به شوشتر زدند گردن مهتری است. بعدش پرسیدند کجا رفتی؟ گفتم شما گفتید برو! خلاصه ایکس رفت، بادش ما را گرفت. با تمام این تفاسیر وقتی برگشتم دوباره پروازم را در حد توانم شروع کردم.
* ببخشید یکسوال! وقتی برگشتید چک شدید؟
صمدی: (میخندد) معلم اف فور من مرحوم بنیفضل بود. اتفاقاً معلم اف پنج من هم بود. ایشان رفته بود آمریکا یک دوره دیده بود. یکبار وقتی رفتیم پای هواپیما از من پرسید «جلو بنشینم یا عقب؟» گفتم «گهی پشت به زین و گهی پشت به زین. هرطور شما صلاح میدانید.» خلاصه وقتی دوباره برگشتم، یکبار با (حمدالله) کیانساجدی چک شدم که خودش معلم بود و یکبار هم با (علیاصغر) فتحنژاد که وقتی گشت هوایی بود خودیها او را اشتباهی زدند. اتفاقاً در پروازم با فتحنژاد در هوا هیدرولیک فیلور پیدا کردیم و وقتی نشستیم، در انتهای باند دیگر هیدرولیک نداشتیم.
زمانی: یکچیز را باید بگوییم. اگر جنگ نبود خیلیها تصفیه میشدند و یک نیروهوایی دیگر ساخته میشد. ولی جنگ...
* (خنده) … با وجود همه بدیهایش این خوبی را داشت!
زمانی: (با خنده) یادم هست یککلاس در ستاد نیروی هوایی بود که سیچهل خلبان در آن بودند که قرار بود یا ارشاد شوند یا اخراج!
صمدی: بله!
زمانی: (با خنده) یادتان هست امیر؟
صمدی: بله. وقتی فهرست پاکسازیها آمده بود اسم چهارنفر در آنها بود. فکر میکنی اینچهارنفر کیها بودند؟
* شما هم بودید؟
صمدی: بله. من بودم، محققی بود، (هوشنگ) ویژه بود و (علی) پرتوی. فکوری گفته بود آخر اگر اینها بروند...
خاطرات سردار محسن رضایی را بخوانید! خاطرات حاجآقا ریشهری را بخوانید! آنجا گفته شده است. وقتی مهدیار محکوم به اعدام میشود، با خانواده خداحافظی میکند و همه کارهایش را مرتب میکند که برود برای اجرای حکم. آقای ریشهری روایت کرده که مهدیار گفته بود «آقا من یک خلبانام. یا من را ببندید در هواپیما که بروم خودم را به یک هدف بزنم یا اینکه من را به جبهه بفرستید که در راه میهنم کشته بشوم!» خود مهدیار برای من ماجرا را تعریف کرد. از همدان به بوشهر آمد و رفت پرواز. چه ماموریتهایی هم انجام داد! در دهانه فاو زدنش و شهید شد! زمانی: (با خنده) دیگر که میماند؟
* با خاطرات و مستندانی که خواندهام، به ایننتیجه رسیدهام که اینکار یک توطئه بوده...
زمانی: صد در صد! مطمئن باشید!
* یعنی نفوذیهایی با ظاهر موجه و انقلابی که جانماز آب میکشیدند، کشور را از نیروهای کاردان خالی میکردند. نمیدانم بگوییم منافق… بگوییم...
زمانی: داشتند آماده میکردند! داشتند نیروی هوایی را تهی میکردند. چون جنگ نزدیک بود.
صمدی: (محمد) صدیققادری را هم که رفت و اسیر شد، بیرونش کرده بودند. در خیابان بود که دید بمب خورد، سریع برگشت و رفت پرواز.
غلامحسینی: جناب صمدی به یک نفر دیگر هم اشاره کردند؛ ابوالفضل مهدیار.
* بله. متهم کودتای نوژه بود.
صمدی: محکوم به اعدام شده بود اصلاً!
زمانی: از زندان به پایگاه بوشهر آمد.
صمدی: خاطرات سردار محسن رضایی را بخوانید! خاطرات حاجآقا ریشهری را بخوانید! آنجا گفته شده است. وقتی مهدیار محکوم به اعدام میشود، با خانواده خداحافظی میکند و همه کارهایش را مرتب میکند که برود برای اجرای حکم. آقای ریشهری روایت کرده که مهدیار گفته بود «آقا من یک خلبانام. یا من را ببندید در هواپیما که بروم خودم را به یک هدف بزنم یا اینکه من را به جبهه بفرستید که در راه میهنم کشته بشوم!»
خود مهدیار برای من ماجرا را تعریف کرد. از همدان به بوشهر آمد و رفت پرواز. چه ماموریتهایی هم انجام داد! در دهانه فاو زدنش و شهید شد! سال پیش قرار بود دو نفر به خانه ما بیایند تا بهخاطر فیلمی که میخواستند درباره مهدیار بسازند، مصاحبه کنیم. میوه و شیرینی هم آماده کرده بودیم ولی نیامدند. یکبار که با مادرش صحبت میکردم، گفتم «مادر مطمئن باش پسرت [بغض میکند] … در بهشت است.» ابوالفضل مهدیار.... ولش کن!
غلامحسینی: وقتی آزادش کردند، فکر کنم بنیصدر رئیسجمهور بود که شاید رفته بود برای وساطت! دقیق خاطرم نیست. بههرحال وقتی برگشت، یکلباس پرواز بدون درجه پوشیده بود. کله را هم تراشیده بود. یکجفت کتانی هم پایش بود. آمده بود میدان آزادی ایستاده بود تا ماشین بگیرد برود پایگاه مهرآباد. من با ماشین در حال حرکت بودم که دیدم یکنفر با لباس پرواز کنار خیابان ایستاده است. انقلاب هم شده بود و بعضی از بچهها با لباس پرواز، کتانی و گیوه میپوشیدند.
[صمدی میخندد.]
غلامحسینی: سوارش کردم و گفتم «عزیز کجا میروی؟» گفت «من را ببرید گردان اف فور دی.» گفتم «شما؟» گفت «من مهدیارم! تازه از زندان آزاد شدهام. فقط من را ببرید گردان اف فور دی.»
[زمانی میخندد.]
غلامحسینی: که به گردان رساندمش و بعد از آنجا به همدان رفت و بعد هم به پایگاه بوشهر.
* از همرزمهای مرحوم محققی دو نفر را در نظر داشتم که به نامشان اشاره کنیم. یکی مرحوم احمد سلیمانی که سال ۹۹ درگذشت و یکی هم رضا سعیدی که ظاهراً خیلی با او مانوس بوده است و تا جایی که میدانم برای مصاحبه خیلی روی خوش نشان نمیدهد!
زمانی: من امروز صبح با جناب سعیدی صحبت کردم. امیر [خطاب به صمدی] واقعاً درباره امیر سعیدی چه میتوانیم بگوییم؟
صمدی: یک آدم مذهبی واقعی! تا دلت بخواهد ماموریت انجام داده… آخر چه بگویم؟ (آه میکشد)
* جناب زمانی، خب شما بگویید!
زمانی: والله راجع به امیر سعیدی هرچه بگوییم کم گفتهایم.
* ببینید راجع به محمود اسکندری یکی دو کتاب و منبع برای رجوع وجود دارد. اما درباره منوچهر محققی فقط اطلاعاتی در اینترنت و فضای مجازی و چندگفتگو هست. یعنی اگر بخواهم براساس افراد و آدمها رد منوچهر محققی را بگیرم، رضا سعیدی یکی از اینآدمهاست.
صمدی: نه موفق نمیشوید. اتفاقاً چند روز پیش تولدش بود.
* ظاهراً همینطوری او را هم اذیت کردهاند که...
زمانی: نه. اجازه بدهید یکنکته را بگویم. آقا قهرمانهای جنگ، قهرمانهای این مردم، یکی یکی دارند از بین میروند و کسی نیست به دادشان برسد. [خطاب به صمدی] صبح با امیر دشتیزاده صحبت میکردم امیر! شما بروید اطلاعاتش را در بیاورد که اینابرمرد در ششماه اول جنگ چهقدر با افچهارده پرواز کرده است. یا امیر سعیدی را ببنید در ششماه اول جنگ چهکار کرد!
صمدی: شما نمیتوانی محققی را از اینافرادی که میگویم جدا بدانی! نمیتوانی از محققی اسم بیاوری و (محمدابراهیم) کاکاوند را نگویی! (محمود) ضرابی، (علیرضا) نمکی، (علیرضا) یاسینی، (عباس) دوران، رضا سعیدی، علی بختیاری، کیانساجدی، (حسین) نظری، (اصغر) سفیدموی آذر...
زمانی: سفیدموی آذر را باور نمیکنید صدبار زنگ زدم حالش را بپرسم موفق نشدم.
* ایران است ایشان؟
زمانی: بله. من با پسرش در تماس هستم.
صمدی: تازه جزو بچههای انقلابی هم بود.
زمانی: جناب سپیدموی آذر، جناب سعیدی و جناب اردستانی درجه سروانی داشتند که با اعطای درجه سرهنگی به آنها، فرمانده پایگاه شدند.
غلامحسینی: ما کسانی را داریم که با سه اجکت، پرواز میکردند. حسین نظری را داریم. ممد جوانمردی را داریم...
* آقای (محمد) عتیقهچی را.
غلامحسینی: بله.
زمانی: آقای عتیقهچی سه اجکت دارد؟
صمدی: ممد دو تا دارد.
غلامحسینی: بله. ممد دو تا اجکت دارد.
* جوانمردی سهتا اجکت دارد.
غلامحسینی: نظری هم همینطور.
زمانی: البته عتیقهچی ماجرای سانحه هلیکوپتر را هم دارد.
* ببینید، جنگ ما شرایط ویژهای بوده واقعاً! چون خلبان با چنیناجکتهایی باید از رده پروازی خارج شود ولی ما خلبانهایی داریم که با سه اجکت به پرواز برگشتهاند. آقای جوانمردی هم یکی از آنهایی است که برای محمود اسکندری، هرکاری کردیم موفق نشدیم. من خودم بالای ۳۰۰ بار به تلفنشان زدنگ زدم.
زمانی: امیر دشتیزاده، دیروز با آقای جوانمردی صحبت کرد. اینبنده خدا الان بعد از اینهمه سال و خدمت، فقط دنبال این است که کدام یک از خلبانها مشکل دارند که برای برطرفکردنش اقدام کند.
یک ریال مال حرام به زندگی نبردن، آخرش میشود این! میشود محققی! میشود سعیدی، میشود دشتیزاده و صدتای دیگر. اینها صادقانه ایستادند و کار کردند و یکریال، یکدینار مال حرام وارد زندگیشان نکردند... صمدی: آقای وفایی، من با همه عشق و علاقهای که به منوچهر محققی داشتم، الان رویم نمیشود به خانهاش بروم. چون مستاجر است.
* مگر در همین شهرک پردیسان نیستند؟
صمدی: بله.
زمانی: مستاجر است. همین امروز با پسرش علی صحبت میکردم.
صمدی: اگر این مرد بزرگ که الان کنار من نشسته [به زمانی اشاره میکند] نبود که کمک بکند...
زمانی: جناب وفایی، یک ریال مال حرام به زندگی نبردن، آخرش میشود این! میشود محققی! میشود سعیدی، میشود دشتیزاده و صدتای دیگر. اینها صادقانه ایستادند و کار کردند و یکریال، یکدینار مال حرام وارد زندگیشان نکردند...
صمدی: و از همه مهمتر، نرفتند!
* خیلی نکته مهمی است! چون خلبانهایی داریم که الان در خارج زندگی میکنند و رفتهاند. گلهای به آنها نداریم، آنها وظیفهشان را انجام دادهاند ولی اینکه محققیها و اسکندریها و باقی با وجود اینهمه مشکل و گرفتاری ماندند، خیلی کار بزرگی کردهاند. کمی از خلق و خوی منوچهر محققی صحبت کنیم. از محمود اسکندری هیچ فایل صوتی وجود نداشت ولی من از مرحوم محققی صدا شنیدهام. جناب صمدی به ساده بودن و سادگی او اشاره کردند که به نظرم به همان ریشه روستاییاش برمیگردد.
صمدی: شاید! من صداقت و پاکی را در اینمرد میدیدم. اول صحبت اشاره کردم که ما متاهل بودیم و او مجرد بود. خب در فرهنگ عمومی مردم ایران، خیلی رسم نیست که متاهلها با فرد مجرد رفت و آمد داشته باشند. ولی همه محققی را پذیرا بودند....
* یعنی آدم پاکی بود.
صمدی: خیلی.
غلامحسینی: چشمپاک.
صمدی: خودم نمیدانستم. وقتی خانوادهاش گفتند متوجه شدم که چهقدر هم مومن و معتقد بوده است. ولی همانطور که شما گفتید آنسادگی شاید به خاطر روستایی بودنش هم بوده. چون من خودم هم روستایی هستم.
به من گفت «۵ ماه گشتم تا اینآدم را پیدا کردم.» در کرج مشغول بسازبفروشی بوده است. محققی رفت او را پیدا کرد و آورد. طرف هم نمیآمد و محققی کلی خواهش و تمنا میکند تا او را بیاورد. محققی میگفت ۲ ماه با این همافر سابق به پشت شهرداری (میدان توپخانه) میرفته و قطعات را تک به تک میخریده تا آخر توانستند دوربین آر اف فور شناسایی را درست کنند * جناب غلامحسینی آنسالهای آخر که با شما درد و دل میکرد، چه میگفت؟ از چه حرف میزد؟
غلامحسینی: بیشتر گلهمند بود از یکسری از فرماندهانی که دانش کافی نداشتند و با ترفیع درجه، ناگهان فرمانده شده بودند. محققی خیلی دلسوز بود. مثلاً بعد از شهادت فریدون ذوالفقاری، دوربین مناسبی برای فیلمبرداری وجود نداشت. او میگردد و متوجه میشود یک همافر اخراجی بوده که اطلاعات زیادی از دوربین و فیلمبرداری داشته است. محققی اطلاعات مربوط به اینفرد را میگیرد و شروع به جستجو میکند. به من گفت «۵ ماه گشتم تا اینآدم را پیدا کردم.» در کرج مشغول بسازبفروشی بوده است. محققی رفت او را پیدا کرد و آورد. طرف هم نمیآمد و محققی کلی خواهش و تمنا میکند تا او را بیاورد. محققی میگفت ۲ ماه با این همافر سابق به پشت شهرداری (میدان توپخانه) میرفته و قطعات را تک به تک میخریده تا آخر توانستند دوربین آر اف فور شناسایی را درست کنند. خودش خلبان آر اف فور نبود. به همینخاطر از محمود کنگرلو دعوت میکند. کنگرلو یکی از کابینعقبهای آر اف فور است که زمان جنگ زحمت زیادی در پروازهای شناسایی کشیده بود.
صمدی: الان هم وضع خوبی ندارد.
غلامحسینی: متاسفانه بله! وضع خوبی ندارد.
* چرا؟
زمانی: مریض است.
غلامحسینی: محققی از کنگرلو خواهش میکند یکیدوبار با هم پرواز بروند و تمرین پرواز شناسایی کنند. یکبار هم به جبهه میروند و فیلمبرداری میکنند. ببینید، محققی چنین آدمی بوده است. میتوانست برود پشت میزش بنشیند. خیلیها بودند که اینکار را کردند ولی محققی با اینکه درجهاش بالا بود و پست داشت، پرواز جنگی هم میکرد. آنزمانی که با شما [خطاب به زمانی] رفت عینالضالع را زد، چه سمتی داشت؟
زمانی: جانشین منطقه هوایی بود.
غلامحسینی: جانشین منطقه بود.
صمدی: در صورتی که نباید پرواز میکرد.
* جناب براتپور هم همینطور بوده. چون معاون عملیات پایگاه همدان بوده نباید پرواز میکرده ولی گاهی پرواز هم داشته است. حالا سر همینقضیه برای من سوال بود. جناب صمدی؛ شما چهطور؟ شد در دوران جنگ بهطور مخفی و پنهان پرواز جنگی انجام بدهید؟
صمدی: بیشتر کپ و گشت هوایی بود.
زمانی: بله امیر، پرواز داشتند.
* آخر جلوی پرواز برخی را مثل امیر براتپور و امیر صمدی را میگرفتند.
زمانی: یک ردهبندی داریم که در آن، رده ۵ ستادی دیگر مجاز به پرواز نیست. ولی امیر (صمدی) با توجه به اینکه رده ۵ بودند باز هم پرواز میکردند.
صمدی: عملیات جنگ نفتکشها را که فیلمش را هم ساختند، بنده حقیر مسئولش بودم که بچهها میرفتند و پرواز میکردند. بچههایی مثل ممد عتیقهچی.
* از بندرعباس بلند میشدند.
صمدی: بله.
غلامحسینی: جناب وفایی در جایی از صحبت شما اشاره به بمباران سربازهای دشمن کردید که لباس زیر داشتند و آماده رزم نبودند.
* بله. اینسوال را برای مشخصکردن آن کینه و حسی که خلبانهایمان داشتند مطرح کردم. میخواستم جوانهای امروزی و همسنوسالهایم که مناظر و جنایتها را ندیدهاند، بهتر با موضوع روبرو شوند. زدن یک لشکر آماده که دارد برای جنگ میآید، برای آنجوان قابل درکتر است تا زدن و بمباران سربازهایی که در حال استراحت هستند و زیرپیرهنی دارند.
صمدی: خب آن سرباز چهکاره است؟ قرار است چه کاری کند؟
* بله. دقیقاً درست است. آقای ذوالفقاری هم همین را گفت. قرار است بعد از استراحت بیاید مردم ما را بکشد.
غلامحسینی: بله او نظامی است. ولی جنگ شهرها را عراق شروع کرد. نمیدانم راجع به چهار آذر در اندیمشک خبر دارید یا نه؟ چهار آذر ۶۵ که عراق میراژها را تحویل گرفته بود و برتری هوایی به نفعش چرخیده بود، ۳۵ فروند هواپیمای میراژ شهر اندیشمک را بهمدت ۴۰ دقیقه بمباران کردند. کجا را؟ شهر را. که مردم اندیشمک اینروز را به عنوان یکمناسبت میشناسند که در آن ۲ هزار زن و کودک کشته شدند. پایگاه دزفول هم کنار شهر بود.
نمیدانم راجع به چهار آذر در اندیمشک خبر دارید یا نه؟ چهار آذر ۶۵ که عراق میراژها را تحویل گرفته بود و برتری هوایی به نفعش چرخیده بود، ۳۵ فروند هواپیمای میراژ شهر اندیشمک را بهمدت ۴۰ دقیقه بمباران کردند. کجا را؟ شهر را. که مردم اندیشمک اینروز را به عنوان یکمناسبت میشناسند که در آن ۲ هزار زن و کودک کشته شدند یکی از گلههای مردم اندیشمک در آنموقع این بود که آقا پس نیروی هوایی چه کاره است؟ ببین! اینها با هواپیماهایی که تحویل گرفته بودند آمدند تمام رادارهای ما را زدند و در پایگاه دزفول هم بمب خوشهای انداختند. جواد محمدیان هم آنجا بود. هیچکس جرات نمیکرد یکهواپیما بردارد و بیاید روی باند. بمبهای خوشهای تمام پایگاه را گرفته بود. اینها راحت و بدون هیچدغدغهای ۴۰ دقیقه شهر را بمباران کردند.
* بله. همینها باید گفته شوند. برای همین نباید برای آن سرباز زیرپیرهن به تن عراقی که در حال استراحت است، دل سوزاند. من از خاطرات و حرفها ایننکته را یاد گرفتم.
غلامحسینی: شما از جواد محمدیان که از بچههای اف پنج بوده دعوت کنید و پای حرفهایش بنشینید. او در پایگاه دزفول بوده و میتواند بگوید چه فاجعهای در اندیمشک اتفاق افتاد. نه پدافند داشتیم نه هواپیما که جلویشان را بگیرد. با خیال راحت شهر را بمباران کردند. راحت!
* عجیب است که در آن برهه جنگ، سال ۶۵ پدافند نداشتیم.
غلامحسینی: داشتیم ولی هواپیماهای آنها مدرن بودند و پدافند حریفشان نمیشد. قبل از حمله همه رادارهای ما را زدند و ما را غیرعملیاتی کردند. همهجا را بمب خوشهای ریخته بودند. در همدان هم همینکار را کردند.
زمانی: بله در همدان هم بمب خوشهای زدند.
غلامحسینی: بمبهای خوشهای هم زمانی عمل میکنند. همه با هم منفجر نمیشوند. اینیکی دو دقیقه دیگر منفجر میشود آندیگری پنجدقیقه دیگر! نمیتوانی پاکسازیشان بکنی! این جنگ است. جنگ نفتکشها را هم عراق شروع کرد.
* ولی با رسانه و فیلمی که میسازد، سعی میکند این دروغ را جا بیاندازد که ما شروعکننده جنگ بودیم! یکنکته جالب را خدمت شما بزرگواران بگویم. چندی پیش در فضای مجازی با یکفرد که بهنظرم از منافقین و آلبانینشینها بود بحثم شد. از فضلالله جاویدنیا خلبان افچهارده و حماسههای واقعیاش و خالیبندی تاپگان و تام کروز نوشته بودم و اینفرد آمده بود زیر نوشته من کامنت گذاشته بود. برایش نوشتم که در جنگی که همه دنیا علیه ایران بود، ما بودیم و یکسری هواپیما و خلبانهایی که سلاحی داشتند که خلبانهای دیگر نداشتند و آن سلاح ایمان و همینعشق و انگیزهای بود که شما حرفش را در اینجلسه زدید. فرد کامنتگذار با تمسخر نوشت بله، با همین ایمان باید جنازه تحویل خانوادههایشان بدهید. جالب بود که پاسخی به او دادم که گفت مگر آمریکا احمق است به ایران حمله کند؟ دیگر نتوانست چیزی بنویسد و اصطلاحاً کم آورد. چون نوشتم اینهمه سال است که ایران فانتومهای قدیمی دارد و پیشرفتهترین هواپیمایش هم اف چهاردهای است که جنگنده نسل چهارمی محسوب میشود. پس چرا آمریکا به ایران حمله نمیکند؟ جواب: به دلیل همین عشق و انگیزهای که شما از آن صحبت کردید.
زمانی: بله. همین تعصب نسبت به خاک.
* و جالب است که چنین روحیهای در کشورهای اطرافمان نیست. چه مسلمان چه غیرمسلمان. چه عرب چه غیرعرب. هیچکدام مثل ایرانیها نیستند. ما الان فانتوم داریم ولی دشمنان اف ۲۲ و اف ۳۵ دارند. کاری به تکنولوژی پهپادی نداریم. ولی چهطور است که جرات نمیکنند به ایرانی که فانتوم و اف چهارده قدیمی و از رده خارج دارد حمله کنند؟
زمانی: چون ایرانیها را میشناسند.
صمدی: بچههایی که در جنگ شرکت کردند، با وجود فاصلهای که پیش آمد، واقعاً آمادگی رزمی داشتند. گردانهای شکاری بوشهر باعث شدند صدام بگوید من با دو کشور میجنگم با بوشهر و ایران! واقعاً بچههای ورزیدهای بودند. همه تاپ کوالیفایت!
* اجازه بدهید برای پایانبخش صحبت، اصیلت شما را بپرسم. جناب غلامحسینی را که به واسطه کتاب خاطراتشان میدانیم اصالت لرستانی دارند. جناب زمانی شما فکر میکنم آذری هستید. درست است؟
زمانی: خودم که تهران متولد شدم ولی اصلیت پدرم به جنوب ابهر و خرمدره برمیگردد. در اینمنطقه دهی هست به نام ساج.
وقتی داشتم بازنشست میشدم شهید ستاری فرمانده نیروهوایی بود. گفت «بیا برو فرمانده دانشکده خلبانی شو!» گفتم «هر پایگاهی در نیروهوایی که بگویی رفتهام و افتتاحش کردهام. ۱۶ فروندی بودیم که رفتیم بندرعباس را افتتاح کردیم. بعد چابهار و همینطور پایگاههای دیگر. اجازه بده دیگر در تهران پیش زن و بچهام بمانم.» گفت «برو دافوس فرمانده شو!» گفتم نه. گفت پس چه میخواهی؟ گفتم «بگو این مرخصیهایی را که نرفتهام پولش را بدهند.» آیفون را فشار داد و پرسید «ببینید صمدی چهقدر مرخصی طلب دارد؟» جواب دادند ۲۱ ماه و ۷ روز * پس هماستانی هستیم.
زمانی: جدی؟
* بله. من هم زنجانی هستم.
زمانی: من این ده ساج را با اف فور پیدا کردم. وقتی در همدان بودم، جزو منطقه پروازیام بود. این ده در زلزله سال ۱۳۴۱ بویین زهرا از بین رفت. الان یک خانه در این ده خراب باقی مانده که برای پدربزرگ من بوده است. پدرم سال ۱۳۰۴ از آنجا به تهران آمد. در آنمنطقه زمانیها را میشناسند ولی ممکن است من را نشناسند. به هرحال ما نزدیک به منطقه اصالت شهید لشکری هستیم. ایشان برای ضیاآباد قزوین بودند و ما جنوب ابهر.
* پس اصالتاً آذری هستید.
صمدی: بله. برای اینکه هر وقت برایش کلیپهای ترکی میفرستم خوشش میآید.
[حاضران میخندند.]
* جناب صمدی شما چهطور؟
صمدی: من اصالتاً متعلق به خمین هستم.
* استان مرکزی.
صمدی: این را بگویم که شما دوتا خوشتان بیاید. یک دهی آنجا هست که اهالیشان اتفاقاً ترک هستند؛ ترکهای دهاتی. در نتیجه من ترکی میفهمم ولی بلد نیستم حرف بزنم. خانوادهمان آنجا شناختهشده هستند. اهالی خانوادهام هم همه فرهنگی بودند و من تنها عضو خانواده هستم که به ارتش آمدم. بهخاطر عشق به پرواز بود. وگرنه از آنهایی بودم که ممکن بود به دانشکده و دانشگاه بروم. الان پیش وجدان خودم و همشهریها و هموطنهایم خوشحالم که دینام را نسبت به کشورم ادا کردهام.
این را هم چون پرسیدی بگویم، وقتی داشتم بازنشست میشدم شهید ستاری فرمانده نیروهوایی بود. گفت «بیا برو فرمانده دانشکده خلبانی شو!» گفتم «هر پایگاهی در نیروهوایی که بگویی رفتهام و افتتاحش کردهام. ۱۶ فروندی بودیم که رفتیم بندرعباس را افتتاح کردیم. بعد چابهار و همینطور پایگاههای دیگر. اجازه بده دیگر در تهران پیش زن و بچهام بمانم.» گفت «برو دافوس فرمانده شو!» گفتم نه. گفت پس چه میخواهی؟ گفتم «بگو این مرخصیهایی را که نرفتهام پولش را بدهند.» آیفون را فشار داد و پرسید «ببینید صمدی چهقدر مرخصی طلب دارد؟» جواب دادند ۲۱ ماه و ۷ روز. گفت «تو چهطور خدمت کردی؟»
زمانی: ۲۱ ماه مرخصی طلب داشتید؟
غلامحسینی: نرفته بود دیگر!
[حاضران میخندند.]
صمدی: آقای وفایی، سراغ اینبچههای خلبان تا زنده هستند بروید! حتی شده با یک تلفن!
* چشم! حتماً! جناب غلامحسینی صحبتهای پایانی شما را هم بشنویم!
غلامحسینی: درباره سینما که صحبت کردیم، ما خلبانهایی داریم که ماجراهایشان میتوانند فیلم سینمایی شوند و اینفیلمها میتوانند بسیار جذابتر از تاپگان باشند. ما حسین دلحامد را داریم که ۲۴ ساعت در دریا سرگردان بوده و وقتی او را نجات میدهند دوباره در دریا میافتد...
* که در دریا کاغذهای دفترچهاش را از گرسنگی خورد...
غلامحسینی: بله. آنکارگردانی هم که آقای زمانی به او اشاره کردند، میشناسم و با او صحبت کردهام. اینها نمیتوانند. توانایی فیلمساختن از اینموضوعات را ندارند. فیلم «پیرمرد و دریا» را دیدهاید. در اینفیلم یک پیرمرد یک ماهی گرفته و قرار است آن را به ساحل برساند. هر دقیقه از فیلم هم استرس است. آنوقت قصه خلبانی را داریم که در دریا سقوط کرده و از یک طرف آمریکاییها دنبالش هستد از یک طرف عراقیها و از طرف دیگر ایرانیها، آنوقت فیلمش را نمیسازی! نمیتوانند یک فیلم از او در بیاورند.
* بهقول جناب زمانی زندگی هرکدام از خلبانهای ما ۱۰ تاپگان است.
غلامحسینی: واقعاً همین طور است! و زندگیهایشان پر از ماجراست. ولی متاسفانه بچههای خلبان مهجور ماندهاند. امیدوارم یکروز اینشرایط پایان پیدا کند و زحمات بچههای خلبان به مردم نشان داده شود.
* جناب زمانی، حرفهای پایانی شما!
زمانی: فقط میتوانم عرض کنم آدم باید طوری باشد که از به یاد آوردن عملکردش خجالت نکشد. امیر صمدی بهعنوان پیشکسوت ما و همه اینخلبانهایی که نامشان را بردیم، هیچکدام از گذشته و کارهایی که کردند خجالت نمیکشند. به نظرم همین کافی است. بچههای خلبان شکاری چه اففور چه افپنج و چه افچهارده هرچه در توان داشتند انجام دادند و امروز شرمنده نیستند.
نظر شما